دین یهود یک آئین توحیدی و یکتاپرستی است که حدود سال 1350 م. توسط موسیبنعمران که از نژاد بنیاسرائیل (حضرت یعقوب) بود، به جهانیان عرضه گردید. گرچه اساس این آئین بر پایه ی توحید استوار میباشد، ولی در اثر تحولات و دگرگونیهایی که در طول تاریخ بدان راه یافته و بهویژه، تحریفات و دستکاریهایی که در متن تورات (کتاب حضرت موسی) داده شده است، انسان را نسبت به توحیدی ماندن آن دچار شکّ و تردید مینماید.
«پیروان این آئین را یهودی مینامند که اغلب، آنها را با لقب «بنیاسرائیل» معرفی مینمایند. بنیاسرائیل در شهر «کنعان» که از اراضی فلسطین میباشد، اقامت داشتند.» بعد از اینکه حضرت یوسف فرمانروای مصر شد، قوم بنیاسرائیل به مصر مهاجرت نمودند و علاوه بر اینکه جمعیّت آنها رو به افزایش گذاشت، در علوم و فنون نیز به پیشرفتهای قابل توجّهی دست یافتند و همین امر موجب نگرانی مصریان شد که مبادا این قوم با نیروی خود، زمام امور را به دست گیرند. از این رو، یکی از فراعنه تصمیم گرفت از جمعیّت آنها بکاهد؛ لذا دستور کشتن نوزادان پسر بنیاسرائیل را صادر نمود.
«در باب دوّم سفر خروج تورات آمده است که در آن ایام زنی از بنیاسرائیل فرزند پسری به دنیا آورد و به منظور نجات وی از چنگال مأموران فرعون، او را به مدت سه ماه پنهان نمود.» از آنجایی که مخفی نگه داشتن کودک برای همیشه ممکن نبود، صندوقی را تهیه کرد و کودک را در آن نهاد و در نیزارهای رود نیل رها کرد؛ همین که صندوق به نزدیکیهای قصر فرعون رسید، به دستور همسر فرعون از آب گرفته شد و با وساطت وی کودک از خطر مرگ جان سالم به در برد؛ این کودک، موسی بود.
«حضرت موسی (ع) در دامن دشمن سرسخت بنیاسرائیل، یعنی فرعون پرورش یافت.» آن حضرت به جهت مخالفتهایی که با عقاید فرعوننمود، جان خویش را در خطر دید و برای حفظ جان خود و فرار از خشم فرعون و فرعونیان از مصر خارج شد و به «مدین» وطن حضرت شعیب (ع) پناه برد. او پس از هشت یا ده سالی که در خدمت حضرت شعیب (ع) بود، مدین را به قصد زادگاه خودش (مصر) ترک کرد و در بین راه مدین و مصر، به پیامبری مبعوث و برای دعوت فرعون، با همرامی برادرش هارون به سوی مصر رهسپار شد.
حضرت موسی (ع) یکی از پیامبران «اولوالعزم» و صاحب شریعت مستقلمیباشد که در زمان سلطنت یکی از فراعنه ی مصر به نام «مفتاح، فرزند رامسس دوّم، در حدود 1350 قبل میلاد مسیح به پیامبری مبعوث گردید. داستان بعثت حضرت موسی (ع) و کیفیت تبلیغ و چگونگی دعوت آن حضرت، از پرماجراترین حوادثی است که در تاریخ بشریت به وقوع پیوسته و قرآن کریم نیز در سورههای متعدد، در ضمن آیات فراوانی، از چگونی برخورد حضرت موسی با فرعون و درگیریهای او با امتش، یعنی بنیاسرائیل، سخن گفته است.
تورات (کتاب حضرت موسی) در سفر خروج، باب سوّم، عدد 13، ابتدای بعثت موسی (ع) را چنین به تصویر میکشد. موسی به خدا گفت:
اینک من میروم نزد بنیاسرائیل و چون به ایشان بگویم، خدای پدران شما، مرا به سوی شما گسیل داشته است، پس اگر از من پرسیدند که نام او چیست، من در جواب ایشان چه بگویم؟ خدا به موسی گفت «آهیة الذی آهیة» هستم آنکه هستم، تو به بنیاسرائیل بگو «آهیة» مرا به نزد شما فرستاده است. دوباره خدا به موسی گفت: به بنیاسرائیل چنین بگو: یَهُوَه، خدای پدران شما، خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب، مرا به سوی شما فرستاده است؛ ایننام من است تا ابد و همین است یادگار من نسلی بعد از نسل.
مسلم این است که دعوت حضرت موسی (ع) به سوی توحید و یکتاپرستی بوده است. او علاوه بر توحید، مردم را از ستمکاری منع و در مقابل ظلم و بیدادگری، آنها را بسیج مینموده است. خدایی که حضرت موسی، مردم را به آن دعوت میکرده، خدایی واحد و این دعوت برای عموم جهانیان بوده است و هرگز خدای اختصاصی که تنها طرفدار یهود باشد، مدنظر آن حضرت نبوده؛ امّا ملّت یهود طبق برداشتی که از تورات فعلی و مخصوصاً از کتاب «تلمود» مینمایند، خودشان را بهترین نژادها و عزیزترین امّتها نزد خدا میدانند و خدا را تنها به خودشان اختصاصداده و او را تنها، حامی یهود قلمداد میکنند.
یهودیها معتقدند: دنیا و آنچه در آن میباشد و حتی افراد بشر، همه برای بنیاسرائیل و به خاطر آنها آفریده شده است. یهودیها روی این پندار، به خودشان حق میدهند تا به هر نحوی که بتوانند از همه ی مواهب آفرینش بهرهگیری نموده و حتی، انسانها را نیز به استخدام خودشان درآورند. ملّت یهود معتقد است که از نژاد برتر آفریده شده و آسمانیمنش میباشد. این است که این ملّت در جمعآوری ثروت، بسیار حریص هستند و همیشه در صدد بسط نفوذ خود بوده و خواهان تصرف جمیع کشورهای دنیا میباشند.
حضرت موسی (ع) رسالت یافت تا فرعون و فرعونیان را از گمراهی نجات دهد. خداوند به وی قدرت داد تا در مسابقهای که فرعون با جمع کردن جادوگران و ساحران برای مقابله با حضرت موسی (ع) ترتیب داده بود، با اژدها شدن عصای آن حضرت و بلعیدن مارها و آلات و ادوات ساحران، پیروز گردد و تعداد کثیری به او ایمان بیاورند. فرعون با شکست در مقابل حضرت موسی (ع) در زمینههای مختلف، برای حفظ تخت و تاج خود، تصمیم به نابودی او گرفت و لذا با لشکر خود به تعقیب آن حضرت که به سمت رود نیل، عزیمت نموده بود پرداخت؛ امّا قبل از رسیدن لشکر فرعون به اردوگاه آن حضرت، به امر خدا، حضرت موسی و یارانش از رود نیل گذشتند و با وارد شدن فرعون و لشکریان به رود نیل، همه ی آنها به هلاکت رسیدند.
«حضرت موسی و یارانش با عبور از رود نیل وارد صحرای سینا شدند. در همین ایام «یَهُوَه» خدای بنیاسرائیل، موسی را به بالای کوه طور فرا خواند و اصول دین یهود را به وی وحی فرمود.» «چنانچه در تورات آمده است، موسی آن احکام را برد و بر لوح سنگی نوشت و برای مژده نزد بنیاسرائیل آورد که از جمله آن احکام، به شرح زیر میباشد:»
1 ـ مَن «یَهُوَه» خدای تو هستم و جز من، تو خدای دیگری نخواهی داشت.
2 ـ تو نباید نام مرا به باطل ببری، زیرا مرتکب گناه خواهی شد.
3 ـ روز «شباط» (شنبه) را برای روز قربانی و تقدیس قرار بده، شش روز کار کن، ولی روز هفتم روز استراحت و وقف خدای تو است.
4 ـ به پدر و مادر خود احترام کن، تا عمری دراز در روی زمین داشته باشی.
5 ـ قتل، زنا و دزدی مکن.
6 ـ علیه همسایه خود شهادت دروغ مده.
7 ـ به اموال و ناموس همسایه طمع نورزید.
9 ـ به بت سجده نکنید.
حضرت موسی (ع) چهل سال با قوم خود در صحرای سینا که آن را «تیه» گفتهاند، سرگردان بود و در این مدّت از دست قوم بنیاسرائیل رنجها کشید. بنیاسرائیل با بهانههای گوناگون آن حضرت را مورد آزار و اذیّت قرار دادند. از جمله، وقتی که موسی (ع) برای مناجات به کوه طور رفت و هارون را جانشین خود قرار داد، بنیاسرائیل از زیورآلات زنان، گوسالهای زرّین ساخته و به عبادت آن پرداختند. چون اینکار به دست شخصی به نام «سامری» انجام گرفت، در اصطلاح به گوساله ی سامری معروف است.
هنگامی که موسی (ع) با لوحها از کوه طور بازگشت، چون دید که مردم بهجای عبادت خدای یکتا، گوسالهپرست شدهاند، خشمگین شد و برادرش را مورد مؤاخذه قرار داد. گوساله را سوزاند، خُرد کرد و آن را در آب ریخت و به بنیاسرائیل نوشاند. سپس امر کرد شمشیرهای خود را بردارند و به مدت نصف روز یکدیگر را بکشند. حضرت موسی بعد از چهل سال، بنیاسرائیل را تا حدود کنعان (فلسطین) رسانید و این همان سرزمینی است که به گفته ی تورات، خداوند به ابراهیم و اعقاب او وعده کرده بود، امّا حضرت موسی (ع) موفق نشد که به ارض موعود وارد شود و در حوالی رود اردُن وفات یافت.
بعد از حضرت موسی «یوشع بن نون» به امر خداوند به رهبری قوم برخاست و به راهنمایی وی، بنیاسرائیل وارد فلسطین شدند و پس از دو قرن جنگ و جدال با بومیان اصلی آن سرزمین (فلسطینیان)، سرانجام بلاد کنعان و حدود آن را فتح کردند.
پس از حضرت یوشع، مردان بزرگی در بنیاسرائیل به رهبری مردم اشتغال داشتند که آنها « داوران بنیاسرائیل » نامیده میشدند. آنان عموماً سِمَت پیامبری یا پادشاهی نداشتند. آخرین داور بنیاسرائیل حضرت سموئیل(ع)، دو پسر داشت که هیچکدام شایستگی رهبری قوم را نداشتند. از اینرو، مردم از آن حضرت خواستند که پادشاهی برای آنان برگزیند. سموئیل پس از اصرار زیاد مردم، از طرف خداوند جوانی را به نام شاؤل از سبط بنیامین (برادر تنی حضرت یوسف) به پادشاهی برگزید. که وی در جنگ با فلسطینیان کشته شد.
بعد از شاؤل، حضرت داوود از سبط «یهودا» که چوپانی بود شجاع و جنگآور، به پادشاهی انتخاب شد. وی در حدود 970 ق.م دولت مقتدر بنیاسرائیل را پایهریزی نموده و شهر اورشلیم (بیتالمقدس) را پایتخت خود قرار داد. بعد از داوود، پسرش سلیمان بر تخت پادشاهی نشست و مهّمترین و باشکوهترین دوران بنیاسرائیل را به وجود آورد. وی معبد بسیار بزرگی در شهر اورشلیم ساخت که به نام «هیکل سلیمان»، معروف شد. این معبد یک بار حدود 587 قبل از م. به دست بُختُ النَّصر پادشاه بابل و بار دیگر در سال 70 م. به دست شاهزادة رومی تیتوس(Titus) خراب شد و تنها از آن، دیوار خرابهای نزد یهودیان مقدّس است و آن را دیوار «ندبه» میخوانند. پس از مرگ سلیمان از آنجا که وی جانشین شایستهای نداشت، در میان دوازده سبط یهود تفرقه افتاد.
ده سبط یا ده قبیله ی شمالی، زیر بار حاکمیت پسر و جانشین سلیمان نرفتند و آنها دولتی در شمال به نام دولت «اسرائیل» تشکیل دادند و در جنوب هم، دو سبط یهود و بنیامین دولت «یهود یا یهودا» را پدید آوردند. دولت اسرائیل دویست سال دوام آورد و سرانجام به دست آشوریها منقرض شد؛ ولی دولت یهودا، گر چه یک بار به دست آشوریها افتاد، امّا سیصد سال دوام آورد و سرانجام آن هم به دست بُختُ النَّصر پادشاه کلده (بابل) از بین رفت؛ بیتالمقدس خراب شد و مردم یهودا، عدّهای کشته و عدّهای هم به اسارت برده شدند. اسیر شدن مردم اسرائیل و یهودا موجب پراکندگی آنان در خاورمیانه و سرزمینهای دیگر شد.
یهودیان در زمان اسارت، برخی آداب و اخلاق مشرکان را پذیرفتند و کمتر کسی در بین آنان از جلای وطن و اسیری و دشواری پرستش خدا، رنج میبرد. باید توجّه داشت که انحصارطلبی و خودبزرگبینی، خصلت جدا نشدنی قوم کوچک یهود است و سایر اقوام جهان در واکنش به این صفات، با یهودیان از دَرِ دشمنی و ستیز درآمده و به تحقیر آنان پرداختهاند. شاید نخستین ویرانی شهر قدس و گرفتار شدن بنیاسرائیل به دست بابلیان نیز به همین علّت بوده است.
هنگامی که کوروش بنیانگذار سلسله ی هخامنشی بابل را فتح کرد، یهودیان آزاد شدند و اجازه بازگشت به سرزمین خود را یافتند؛ امّا بسیاری از آنان حاضر نبودند بابل را ترک کنند و در بابل و اطراف آن پراکنده شدند و گروهی از یهودیان نیز به فلسطین بازگشتند و به بازسازی شهر قدس پرداختند. از اینرو، در آن دوران، همسایگان آن سرزمین احساس خطر کردند و مانع برپایی یک حکومت مقتدر یهودی بر خاک فلسطین شدند. پس از آن، حکومتهای ناتوانی در مناطق مختلف فلسطین برپا شد و پس از چند قرن آشفتگی، شهر قدس برای بار دوّم به دست رومیان ویران گردید و این ویرانی، یهودیان را در جهان پراکنده ساخت. از آن پس، یهودیان در کشورهای بیگانه زندگی سختی را میگذراندند و انواع خواری و سرکوفتگی را در جسم و جان خود میچشیدند. قوم یهود و سرزمین فلسطین تا حمله ی اسکندر مقدونی (رومیان) به ایران و انقراض سلسله ی هخامنشیان، تابع ایران بود و بسیاری از یهودیان در دربار ایران صاحب مقام¬های والایی شدند. پس از تسخیر ایران به دست اسکندر، تمام سرزمینهای تابع ایران و از جمله فلسطین تحت نفوذ یونانیان قرار گرفت. از این تاریخ، ملّت یهود با فرهنگ و زبان یونانی آشنا گردید و خود اسکندر به یهودیان اجازه داد به اجرای آداب و مراسم دینی خویش مشغول باشند. بطلیموس جانشین اسکندر، در مصر هم هفتاد و دو نفر از دانشمندان یهودی را در شهر اسکندریه مأمور کرد تا کتاب تورات را به یونانی ترجمه کنند؛ امّا سلوکیان شام، از قرن دوم پیش از میلاد با یهودیان از در ناسازگاری درآمدند. در اورشلیم کشتاری عظیم به وجود آمد و آن شهر به آتش کشیده شد و یهودیان را مجبور کردند که خدایان یونانی را ستایش کنند. در نتیجه ی این اقدام¬های یونانیان، کاهنزادهای به نام «مکابوس» سر به شورش برداشت و سلسلهای جدید به نام «مکابیان» تأسیس کرد.
یهودیان مکابی در سال 165 م. شهر اورشلیم را فتح کردند و معبد را از بتهای یونانی پاک نمودند. مکابیان نزدیک به صد سال به طور مستقل حکومت داشتند. در سدههای دوم و اوّل قبل از میلاد، هنگامی که در برابر اندیشههای یونانیان قرار گرفتند، به دو فرقه ی سیاسی ـ مذهبی به نام¬های «فریسیان» و «صدوقیان» تقسیم شدند. فرقه ی فریسیان به طرفداری ملوک مکابیان، در برابر ملوک یونانیمآب ایستادگی کردند. اینان به دین سنتی یهود وفادار مانده و به الهامات و مکاشِفات انبیای خود، عقیدهای ثابت و راسخ داشتند و با فرهنگ خارجی به شدّت مخالفت میورزیدند. بسیاری از کاتبان و احبار و خاخامهای یهود، از میان اینها برخاستند.
فریسیان، صدوقیان را کافر دانسته و به ظهور مسیح یا منجی موعود و روز رستاخیز اعتقاد داشتند. فرقه ی صدوقیان که وابسته به خاندانی از کاهنان صدوق بودند، مردمانی ثروتمند و جزو اشراف بودند که عقاید عامیانه ی یهود را قبول نداشتند و به روایات و کتابهای قدیم یهود تا آنجا معتقد شدند که مخالف عقل و منطق نباشد. بنابراین اینان تحت تأثیر اندیشههای یونانی بودند. این دو گروه، پیوسته در حال جنگ و نزاع بودند؛ در نتیجه ی جنگهای داخلی، هر دو ضعیف گشتند و زمینه را برای تفوق رومیان فراهم آوردند؛ سرانجام یکی از سرداران رومی به نام «پمپئی» یا پمپیوس به سرزمین شام تسلط یافت و پس از تصرف اورشلیم، به تدریج این دو فرقه از میان رفتند.
اکثر یهودیان بعد از کشت و کشتار توسط رومیان و به آتش کشیدن اورشلیم، متواری شدند و بسیاری نیز اسیر رومیان شدند. بار دیگر آوارگی قوم یهود شروع شد؛ جمعی به بابل و ایران و جزیره¬العرب (عربستان امروزی) و آسیای صغیر و اطراف مدیترانه و در ممالک روم و مصر و شمال آفریقا و تا اسپانیا پراکنده شدند. آثار تمدن عبرانی به وسیله ی طبقه ی خاخامهای یهودی از طریق کتب و آثار فریسیان باقی ماند که به طور مخفیانه زندگی میکردند.
«قوم یهود، طبق تعالیم کُتب انبیاء بنیاسرائیل، همیشه منتظر بازیافتن عظمت از دست رفته ی خودشان بوده و آمدن «نجات دهندهای» را که در زبان عبری به آن «ماشیع» میگفتند، انتظار میبردند. با ظهور حضرت مسیح(ع) برخی از یهودیان آن حضرت را به عنوان نجات دهنده «موعود» پذیرفته و به پیامبری او اقرار نمودند؛ امّا عدّهای از یهودیان هم بودند که مسیحیّت حضرت عیسی (ع) را انکار نمودند و حتی به وی و حضرت مریم اتهام وارد ساختند. یهودیان که نسبت به متون دینی خود پایبند بودند، تعبیرات و تفسیرات عرفانی انجیل را قبول نداشتند؛ از اینرو رابطه ی آنها با مسیحیان از همان آغاز، بسیار خصمانه و همراه با جدال، قتل و کشتار بوده است.
در سراسر تاریخ بنیاسرائیل، کسانی به عنوان موعود یهود برخاستند و با گردآوردن برخی افراد ساده¬لوح، بر مشکلات آنان افزودند و آنها همواره در حقارت و آوارگی و ناامنی باقی ماندند. پس از ظهور اسلام و فتوحات آن، دین یهود در برابر دو رقیب قومی و نیرومند قرار گرفت؛ امّا طبق دستور پیامبر اسلام (ص)، آنها تحت «ذمّه» قرار گرفتند و در سرزمینهای اسلامی زندگی خوبی داشتند و شماری از آنان به مقامات اجتماعی بلندی نائل شدند. این در حالی بود که یهودیان مقیم کشورهای اروپایی مجبور بودند در اماکن خاصّی به نام «گتو» با ذلّت تمام زندگی کنند.
مسلمانان نسبت به یهود تسامح بسیار کردند، امّا آنها مشکلات عدیدهای را برای اسلام و مسلمین پدید آوردند. از جمله اینکه با رشد و ترقی مسلمانان، خوف و ترس، محافل یهود را فرا گرفت که مبادا پیشرفتهای روزافزون مسلمانان در اندک مدّتی سراسر شبه جزیره را بگیرد و آئین یهود را از بین ببرد. از اینرو، از راههای گوناگون مسلمانان و پیامبر را مورد آزار و اذیت قرار دادند. از آن جمله گفتند: «محمّد مدّعی است که دارای آئین مستقلّی است و آئین و شریعت او ناسخ آئینهای گذشته میباشد؛ در صورتی که هنوز قبله ی مستقلّی ندارد و به قبله ی یهود نماز میگذارد.» که این بحث منجر به تغییر قبله ی مسلمانان به دستور خداوند متعال از سمت مسجدالاقصی به طرف کعبه گردید.
یهودیان از صدر اسلام تاکنون همواره برای ضربه زدن به اسلام از هیچ کوششی فروگذار نکردهاند؛ آنان گرچه مورد لطف پیامبر اکرم (ص) و مسلمانان واقع شدند، امّا در زمان پیامبر، پیمانهایی را که با حضرت میبستند، در اغلب موارد نقض پ نموده و علیه اسلام موضع گرفته و با دشمنان اسلام همپیمان میشدند که از جمله: «یهودیان بنینضیر بعد از شکست مسلمانان در جنگ اُحد، همواره دنبال فرصت بودند که در مدینه شورشی برپا کنند و به قبائل خارج از مدینه بفهمانند که کوچکترین اتحاد و وحدت کلمه در مدینه وجود ندارد و دشمنان خارجی میتوانند حکومت اسلام را سرنگون سازند.»
علاوه بر آن وقتی پیامبر اکرم (ص) برای گفتگو نزد قبیله ی بنینضیر رفتند، یهودیان قبیله به ظاهر از پیامبر استقبال کردند و او را به داخل قلعه دعوت نمودند، امّا نقشه ی قتل پیامبر را کشیدند که از طرف خداوند به آن حضرت وحی شد و بدین طریق پیامبر با ترک کردن آن محل، جان خود را نجات داده و بعد از آن، دستور اخراج آنان از آن سرزمین را صادر کرد. بعد از اخراج یهودیان از مدینه، آنان درصدد تلافی برآمدند؛ لذا وارد مکّه شده و با تحریک سران قریش اسباب جنگ خندق را فراهم نمودند. یهودیان قبیله ی بنیقریظه، تنها تیره ی یهودی بودند که در مدینه در کنار مسلمانان با صلح و آرامش به سر میبردند، امّا آنها نیز به تحریک یهودیان بنینضیر، در جنگ خندق با قریش همکاری نمودند. طایفه ی دیگر یهود یعنی قینقاع هم، به جهت جسارت به یک زن مسلمان، از مدینه اخراج شدند.
«جرم بزرگ دیگری که یهودیان مرتکب شدند، این بود که تمام قبایل عرب را برای کوبیدن حکومت اسلام تشویق کردند و سپاه مشرکین با کمک مالی یهودیان خیبر، در یک روز از نقاط مختلف جزیرهالعرب حرکت کرده، خود را به پشت مدینه رسانیدند و جنگ احزاب را مهیّا نمودند.» اینها نمونههایی بودند از دشمنی و خیانت یهودیان به اسلام که همواره در طول تاریخ مرتکب شده و در عصر حاضر نیز به طرق مختلف درصدد ضربهزدن به اسلام بوده و میباشند.
یهودیان بر اثر فشارهایی که به آنان آمده است، نمیتوانستند بین اقوام دیگر زندگی کنند و هم، تبعیدهای پیاپی، هرچه بیشتر آنان را به فکر وطن مستقل میانداخت. لذا در زمان سلطان عبدالحمید، از او خواهش کردندکه در مقابل دریافت 000/000/5 لیره طلا، به عنوان بخشش و مبلغ قابلتوجهی به عنوان قرض صد ساله، بدون فایده، به آنها اجازه دهد تا داخل فلسطین شوند. امّا عبدالحمید، از قبول این مطلب به شدت امتناع کرد.
پس از مخالفت عبدالحمید با خواسته ی یهودیان، تبلیغات شدیدی بر علیه او آغاز شد و این تبلیغات، منجر به عزل او از تخت سلطنت شده و طلعتپاشا به گماشتگی یهودیان، جایگزین او گردید. ولی طلعتپاشا هم که نتوانست خواستههای یهودیان را برآورد، در یکی از جزایر دوردست به قتل رسید.
تئودور هرتسل، یکی از ثروتمندان یهودی در سال 1895/1274، کتابی به نام «دولت یهود» به رشته تحریر درآورد و در آن از یهودیان خواست که دولتی در فلسطین تأسیس کنند. این کتاب که سر و صدای زیادی در جهان آن روز به پا کرد، به هرتسل فهماند که این پیشنهاد، موافقان زیادی دارد. وی بعد از اینکه از توسل به سلطان عبدالحمید برای تحقق پیشنهاد خود ناکام ماند، به انگلستان روی آورد. اولین کنفرانس صهیون در سال 1897/1276 به رهبری هرتسل در شهر بال سوئیس برگزار شد تا اولین گامها را برای ایجاد یک دولت مستقل یهودی بردارد.